محل تبلیغات شما
یک روز آفتابی پدر شیر کوچولو به شکار رفته بود. مادرش هم غذا درست می کرد.شیر تنبل خمیازه ای کشید و گفت چرا اینقدر کار می کنید به جای او تنبلی کنید. پدرش از شکار برگشت. شیر کوچولو دوباره خوابیده بود. شب شد. شیر تنبل یواشکی رفت به سوی یخچال. یک دانه گوشت برداشت. مادر او داشت دعا می کرد. روز شد. مادر و پدر با هم به شکار رفتند و شیر تنبل تنها در خانه خوابیده بود.مادر و پدر یک آهوی سالم به خانه آوردند. شیر تنبل خوشحال شد.

کمک خواستن از خدا

داستان دوم: عنکبوت وحشی هفتم اسفند1398

داستان اول: شیر تنبل ششم اسفند1398

شیر ,تنبل ,شکار ,مادر ,یک ,پدر ,شیر تنبل ,و پدر ,مادر و ,خوابیده بود ,می کرد

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

حوزه علمیه بنت الرسول(س)الشتر